«خداوند...!»
89/8/8 10:36 ص
خداوند...!
قلمت پادرمیانی کرد و نگاشتنم آموخت. تا بنگارم حق، بنگارم عشق، بنگارم خداوند! و مرا، انسان را، و نیز نادانی ام را دانایی آموختی.
روزگاری پیشتر از اکنون، بسیاری فاصله بود میان من و دانایی.
اما هنوز نادان بودم، آنک که بینوایی ام گمان آن زد که نوا یافته است و آنچه که از آن تو بود از خویش دانستم و درونم مملو از گمانه استغنا شد! و آنگاه سرکشی و غرور، آسان بر اریکه لغزنده من تکیه زد!
و چه زود، خداوند! چه زود روزگار استرداد فرا می رسد و چه زود باز خواهم گشت، نادان تر از نادان، به سمت دانایی، باز خواهم گشت.
آه خداوند! یادش به خیر. روزگاری که قلمت پادرمیانی کرد و نگاشتنم آموخت. تا بنگارم حق، بنگارم عشق، بنگارم خداوند.
خداوند،نزدیکتر از...!
نوشته شده توسط :داود::نظرات دیگران [ نظر]